کاش وقتي زندگي فرصت دهد
گاهي از پروانه ها يادي کنيم
کاش بخشي از زمان خويش را
وقف قسمت کردن شادي کنيم
کاش گاهي در مسير زندگي
باري از دوش نگاهي کم کنيم
فاصله هاي ميان خويش را
با خطوط دوستي مبهم کنيم
کاش وقتي آرزويي ميکنيم
از دل شفاف ما هم رد شود
مرغ آمين هم از آنجا بگذرد
حرف هاي قلب مارا هم بشنود
عاشقی چیزی برای هدیه نیست
طرح دریا و غروب و گریه نیست
عاشقی یک کلبه ویرانه نیست
صحبت از شمع و گل و پروانه نیست
عاشقی تنهای تنها یک تب است
بی تو مردن در سکوت یک شب است……….
مبگوی عاشق بارانی ولی وقتی باران مي آید چتری ات را باز ميکنی
ميگوی عاشق برفی ولی از يه گوله برف می ترسی
ميگوی عاشق پرنده ای ولی آنرا در قفس زندانی می کنی
ميگوی عاشق گلهايی ولی آنها را از شاخه میکنی
چیطور انتظار داری باورت کنم وقت ميگوی دوستت دارم؟؟؟
روی تخته سنگی نوشته شده بود: اگر جوانی عاشق شد چه کند؟ من هم زیر آن نوشتم:باید صبر کند. برای بار دوم که از آنجا گذر کردم زیر نوشته ی من کسی نوشته بود:اگر صبر نداشته باشد چه کند؟ من هم با بی حوصلگی نوشتم:بمیرد بهتر است. برای بار سوم که از آنجا عبور ی کردم انتظار داشتم زیر نوشته ی من نوشته ای باشد امازیر تخته سنگ جوانی را مرده یافتم
آی مردم..
وقتی مردم…
پارچه ی سیاهی روی تابوتم بکشید
تا همه بدانند سیه روز و بدبخت بوده ام…
دستانم را از تابوت بیرون بگذارید
تا بدانند به هیچ یک از آرزوهایم نرسیده ام…
چشمانم را باز بگذارید
تا بدانند چشم به راهش بوده ام…
تنها ، قطعه یخی بر روی سنگ قبرم بگذارید
تا قطره قطره آب شود و به جای
معشوقم
اشک بریزد…
فردی از پروردگار در خواست کرد تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد
خداوند دعای او را مستجاب کرد
در عالم شهود او وارد اتاقی شد که جمعی از مردم در اطراف ديگ بزرگ
غذا نشسته بودند
همه گرسنه نا اميد و در عذاب بودند
هر کدام قاشقی داشت که به ديگ می رسيد
ولی دسته قاشقها بلند تر از بازوی آنها بود
به طوری که نمی توانستند قاشق را به دهانشان برسانند
عذاب آنها وحشتناک بود !
آنگاه ندا آمد : اکنون بهشت را نظاره کن
او به اتاق ديگری که درست مانند اولی بود وارد شد
ديگ غذا…جمعی از مردم …همان قاشقهای دسته بلند …
ولی در آنجا همه شاد و سير بودند
آن مرد گفت : نمی فهمم !!!
چرا مردم اينجا شادند
در حالی که در اتاق ديگر بد بختند؟
با آنکه همه چيزشان يکسان است؟
ندا آمد که :
در اينجا آنها ياد گرفته اند که يکديگر را تغذيه کنند
هر کسی با قاشقش غذا در دهان ديگری می گذارد
چون ايمان دارد که کسی هست
که در دهانش غذايی بگذارد
خدا را جایی در آسمانها فرض کردیم.دلیل دوری ما از او نیز همین است. خدا را باید در آیینه جان آدمها دید و پرستید. خدایا کاش بنده خوبی برایت بودم.بنده ای که تو را در هر دم و بازدم و در هر شادی و غم و در هر فراز و نشیبی حست میکردم و در هر حال سپاس میگفتمت با تمام وجود.آره همین سپاسها هم لیاقت میخواهد.خدای مهربانم هیچ وقت من را به حال خودم رها نکن.همیشه با من باش.همانطور که تا حالا بامن بودی.دوستت دارم به خاطر قطرات بارانت که هر روز و شب به تنم میزنن.